قاب موبایل مزین به تصویر شرلوک عزیز را روی پیشخوان گذاشت و به انتظار ایستاد، هلهلهی محکمی، سکرانه تا بالای گلویم آمد که نگهش داشتم، دست بردم که برش دارم و بگویم همین لطفا، دست بردم که زیپ شخصیتدانم کشیده شد، آنجایی از هری پاتر، در سالن اسرار، گویهای پیشگویی روی زمین میافتاد، خرد میشد و هالهی شبحین، نجواکننده، به بیرون میسرید، شبیه همان، زیپ شخصیتدانم باز شد و شبحها دانه دانه بیرون میآمدند، هر کدام چیزی نجوا میکردند و دود میشدند.
شبح اول به قاب نگاه کرد، اخم کرد، چشمانش را به سمت دیگری انداخت و دود شد و رفت. شبخ بعدی هم با دیدن قاب و عکس رویش، به من نگاه کرد، تعجب کرده بود و انگار کلمهای در گلویش گیر کرده باشد نه میتوانست بگویدش نه قورتش بدهد. با همان خفقان محو گشت. شبح سوم اما همان شبحی بود که در پردهی اول خواست با تارهای صوتی من صدایش را برساند و جیغ بکشد از شادیِ دیدن شرلوکش، چمک زد، بوسهای فرستاد و رفت.
مغازه بوی شبحهای اخمو و متعجب و خوشحال درونم را میداد، مثل همیشه از گزیدن عاجز شدم، قاب را پس دادم و تشکری جویده و بیروم زدم.
.
وسط هفته، صبحِ نو، نه غروب بود و نه پنجشنبه که مملو از آدم باشد، خودم بودم و او، سرم را روی شیشهی سنگ مزار گذاشتم، روی مزار، یک شیشه حائل بود، پر از رد موم شمعهایی از جنس خواهش دل مردمان. کمی گلهای پرپر شدهی پلاسیده و چندتا شکلات آیدین. اولین بار بود که اینجا تنها بودم، اوین بار بود که خودم بودم. سرم را گذاشتم و به شمعهای آب شده نگاه کردم، به دستهایی که شاید آن سویِ آخر امید به این سمت آورده بودشان، دستهایی که شاید کمی هم لرزیدهاند، هقهقی، اضطرابی چیزی شاید، چشمانم را بر روی این همه خواهش بستم، پاهایم از آن مغازه شهری، تا این کنج ساکت متضاد، دویده بودند. این یک کمی جا هنوز بوی شهر نگرفته بود.
علت اینطور پناه آوردن را دوباره تار و گم مییافتم، اصلا از قدیم اینطور بودم، روح پاره پورهی بیچارهی پر از کلمهم را بر میداشتم و به اینجا میآوردم، اما یک نسیم کوچک از همین حوالی کفایت میکرد، تا حرفهایم فراموش شوند، یادم برود برای چی آمده بودم و با گنگی بنشینم و سکوت دست بندازد دور گردنم. این حالت تسکین مقطعی را دوست نداشتم، دلم یک روانکاوی مفصل نیاز داشت، که بند بندهای این موجود را باز کند، زیرشان را جارو بزند، آت و آشغالهایش را بردارد و از اول پاپیونی گره بزند. از اینکه با یک بالون غصه و درد دل بیایم و کمی سبک برگردم در حالی که روح درب و داغان همان است که بود، گله داشتم. عصبانی بودم.
سرم روی مزار شبنم گرفته بود، سعی کردم آرام آرام آنچه که در یک لحظهی کوتاه قاب فروشی گذشته بود را برایش بگویم. نگذارم با آن مورفین کم دوام، گولم بزند، از عکس شرلوک که قلبم را چلاند و اخم شبح اول و حرف بیرون نیامدهی دومی، از خوشحالی سومی، از مثل همیشه در انتخاب عاجز شدنم، از به سمت او پناه آوردنم، ریز ریز میگفتم.
که شاید شبح اول انتظار داشته عکس سردار یا جملهی "مپندار که کربلا شهری است در میان شهرها" ببیند، شبح دوم، تعصب ادبیاتیش شکفته و از من یک اثر ادبی طلب میکرد و شبح سوم اما که همان سکاندار تخیل و غصه بود، راضی از انتخابم دود شد.
برایش اعتراف کردم پیشامدی که در قابفروشی رخ داد، تمام زندگی من است، همان جایی است که شبحهای درونم اولش باهم بحث میکنند، کمی بعد، صدایشان بالا میگیرد، این گیس آن یکی را میکشد و دیگری به صورت یکی دیگر مشت میکوبد، و من دوباره درمیمانم از انتخاب، سرشان جیغ میکشم و میروم تا مدتها زیر پتو و در زندگی کردن را قفل میزنم.
همانجا ذهنم پل زد به حرفهایی که به من، به ما میگویند، که نطفهی ما در تضاد بسته شده، ثبات نداریم، مسیر نداریم، سالک نیستیم، که یعنی من نمیتوانم انقلابی باشم؟ ولایت چطور؟ حق ندارم هر شب برای اویی که دیگر حضور فیزیکی ندارد چانهام بلرزد؟ که یعنی امثال من، حق ندارند حسین داشته باشند؟ در عین حال، ارتباط قدرتمندی با چیزهایی که خب، از نظر بعضیها موجه نیست، متعلق به آنوری هاست، داشته باشند؟ روح مشترک را در خیلی چیزها دیدن و دنبال ردش رفتن شاید معصیت است. شاید خطای این مای همیشه ویلان همین است.
سرم روی مزارش بود و اجازه نمیدادم سرنگ مورفین آنی بر من تزریق کند، ریز ریز کلمه بر سرش میباریدم و حتی نمیگذاشتم او حرف بزند.
من آنجا بودم، بودم و نبودم، گریه میکردم، میکردم و نمیکردم، داد میزدم، میزدم و نمیزدم، پر چادرم نه در باد میرقصید و نه خانم نورانیی سیب تعارفم کرد، نه باران بارید که اتفاقا خورشید از همیشه بیشتر بود. ولی من آنجا بودم و دخترکی در من، چه های هایانه میگریست و فریاد میزد، چه قدر سوک کلمه میبارید، نه فقط برای خودش، نه، برای آدم، برای انسان سرگشتهی معاصر. اشکهایش صرفا نمک غدد اشکی نبود، تاریخ بود.
من آنجا بودم، سرم همچنان روی مزار، سرد و مسکوت مانده، دختری در من به ناله رسیده بود، چشمانم اما کویر. شاید آن لحظه که به دختر میگفتم گریه کن، بشکاف خودت را، مورفینش را تزریق کرده بود که این گونه شبیه آدمهای خسته از یک گریستن سخت، زیر پتوی گرم، مچاله شده، بودم. ولی حرفهایم را زدم. حرفهایی که فقط متعلق به من نیستند.
صرفا از خریدن یک قاب ساده شروع شد.
.
پن: این قصه واقعی نیست.
درباره این سایت